گل آقا و بار نمکش
درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید از شما خوانندگان محترم تقاضا دارم که خودتان در باره قهرمان داستان قضاوت کنید که حقش چیست زنگ تفریحی که در لابلای داستانها برایتان می نویسم شامل دنیای فرقها است
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان داستان های پند اموز و آدرس ffathi45.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 25
بازدید دیروز : 32
بازدید هفته : 119
بازدید ماه : 119
بازدید کل : 32777
تعداد مطالب : 14
تعداد نظرات : 10
تعداد آنلاین : 1


داستان های پندآموز
داستانهایی که باعث تعجب آدمی می شود و زنگ تفریح که شامل دنیای فرقها است که آدمی را لحظه ای هر چند کوتاه به تفکر وا می دارد.
برچسب:, :: ::  نويسنده : فرخ لقا .فتحی       

گل آقای قصه ما در روستایی که زندگی می کرد نمک در آن منطقه کمیاب بود قیمت آن سر به فلک می زد اهالی روستا که از تجار اطراف بودند از شهرهای خیلی دور با چه مشکلاتی نمک مصرفی را می خریدند و با خطرات راه می جنگیدن چون بدون نمک غذا به کام کسی خوش نمی آید.گل آقا هم بعد از مدتها بخاطر ضررهای پی در پی دیگر اه نداشت تا با ناله سودا کند تصمیم می گیرد تجارت نمک راه اندازد و از طرفی سرمایه ای نداشت تا با آن به خرید و فروش نمک پردازد مدتی این مسئله ذهنش را به خود مشغول کرده بود زمین و مال و اموال درست حسابی نداشت تا که آن را بفروشد و بکار تجارت نمک پردازد لاجرم تنها راهی که به نظرش رسید آن بود که مقداری از باغ میوه را نزد تاجری به امانت گذارد و از او مقداری قرض گیرد تا که بتواند به دیاری که نمک در آن ارزان است برود و مقداری نمک خریداری کند و پیش خود حساب و کتاب کرد که می تواند با فروش نمکها به قیمت چندین بابر خریدش جبران همه ضررهای اخیر را بنماید با این فکر به سختی آن شب را به صبح رساند چون دلش می خواست زودتر از تاجری سرمایه اولیه را قرض گیرد تجارت نمک راه اندازد فردا صبح زود بدون آنکه با ننه کبری مشورتی کند به سراغ تاجری که او را می شناخت رفت و سند باغش را نزدش گرو گذاشت و مقداری سکه  برای تجارت نمک از آن تاجر گرفت یک دفعه به یادش آمد که باید الاغ و اسبی برای سفر نیاز دارد به این مسئله مهم توجه نکرده بود کمی فکر کرد و پیش خود گفت اگر با این سکه ها اسب و الاغی بخرم دیگر مبلغ قابل توجه ای باقی نمی ماند تا که با آن نمک بخرد یک دفعه یادش آمد که یکی از دوستانش الاغ پیری دارد گل آقای قصه ما تصیمش را گرفته بود او می خواست از دوستش الاغ را به امانت گیرد و از یکی از پسرانش هم اسبش را به امانت گیرد و برای خرید نمک هر چه زودتر به راه افتد چون شنیده بود که کاروانی قصد سفر به همان دیاررا دارد گل آقا با الاغ پیر امانتی و اسب پسرش از همه اشناها خدا حافظی نمود و سفرش را به همراه کاروان تجار شروع کرده بود از اول سفر دائما ترس شدیدی از راهزنان داشته بود چون قبلا در سفری با همین تجار با انها برخورد کرده بود گل اقا این دفعه تصمیم گرفت که همه سکه هایش را در کوزه ای گذارد و به احد الناسی نگوید که سکههایش را کجا گذاشته تا اگر خدای نا کرده راهزنان حمله کردند به انها بگوید که تاجر نیست و فقط کاروان را همراهی می کند خلاصه کاروان  راهش را به قصد تجارت به دیاری دور اغاز کرده بود گل آقا در دلش خدا خدا می کرد که به راهزنی برخورد نکند چون می دانست که انها انقدر بی رحمند و به کسی رحم نمی کنند کاروان به  راه صحرایی به علف رسیده بود گل اقا نمی دانست که باید برای اسب و الاغش علوفه به همراه اورد الته اگر می دانست انقدر خسیس بود که برای علوفه سکه ای نپردازد چون معتقد بود که حیواناتی چون اسب و الاغ از علف می توانند شکمشان را سیر کنند ولی مقداری که راه رفتند گل آقا تزه متوجه شد که در ان صحرای بی اب و علف چگونه شکم گرسنه انها را سیر کند با خودش کفت کمی صبر و تحمل می کنم تا که شاید زودتر از ان بیابان  رد شوند و حیوانات بتوانند اب و علف تازه ای بخورند الاغ پیری که گل اقا به امانت گرفته بود نتوانس تحمل گرسنگی و. تشنگی را بکند و در میان راه تلف شد و گل اقا در دلش غصه می خورد که جواب صاحبش را چه دهد چقدر باید بابت ان الاغ خسارت دهد اصلا به انفکر نمی کرد که نمکها را خرید باید بار الاغی کند تنها به خسارت می اندیشید همراهان وقتی دیدند که الاغ گل اقا تلف شد مقداری علوفه برای اسب گل اقا اوردند تا که خدای نا کرده اسبش تلف نشود ان کاروان همچنان به راهشان ادامه می دادنند چون کاروان سالار راه بلد بود انها را از جاهایی می برد که کمتر خود و حیواناتشان اسیبی بینند القصه کاروان ان صحرای بی اب و علف را طی کرد به سرزمین سبز و خرمی رسید و در کناری اطراق کردند تا که هم خود و هم حیوانات استراحتی کنند و شب را بسر برند تا که فردا راه را دوباره شروع کنند گل افا کوزه ای که سکه هایش را در ان قایم کرده بود در بغل گرفت از بس خسته بود تشنه و گرسنه به خواب رفت هرچه کاروانیان او را صدا زدند بیدار نشد که نشد تاصبح زود از خواب بیدار شد و به کنار چشمه ای که اطراق کرده بودند رفت و سر و صورتش را صفا داد و کوزه اش را هم پر آب نمود تا که خود در طول راه از تشنگی نمیرد بعد از مدتی کاروانیان هم از خواب بیدار شدند و صبحانه را خوردند و راه خود را دوباره شروع کردند کاروان سالار به انها گفت که اگر همینجوری برویم فردا عصر به مقصد می رسیم انها راهشان را ادامه دادند تا که شبی دیگر در کناری اطراق نمودند تا که شب را به صبح رسانند ولی این دفعه درجایی اطراق کردند که اب و علفی نبود واز اطرافش زوزه گرگ به گوش می رسید گل اقا از اول زندگی از گرگ می ترسید وقتی صدای گرگها را شنید مانند بید می لرزید همه کاروانیان متوجه ترس گل اقا شدند هر چه به او دلداری می دادند به گوشش نمی رفت و همچنان مانند بید می لرزید و خود را در زیر چادر قایم کرده بود و از چادر بیرون نمی امد    .........ادامه دارد


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: